نا آشنا

باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
یار هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد

باز هم از چشمه لب های من
چشمه ای سیراب شد سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد در خواب شد

بر دو چشمش دیده می ورزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشق دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه . مال آرزو

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم دل پر امید را
او فکر لذت و قافل که من
طالب آن لذت جاوید را

من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود حویش را
او تنی می خواهد ار من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را

او به من می گوید ای آغش گرم
مست نارم کن که من دیوانه ام
من به او می گویم ای نا آشنا
بگذر از من من ترا بیگانه ام

آه ار این دل اه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند

از دوست داشتن

امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذ ها
پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودانه آتش ها

آری، آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جا می ماند
عطر سکر آور گل یاس است

آه، بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه ی من
روح سوزان آه مرطوب
بوزد بر تن ترانه من

آه، بگذار زین دیچه باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشن سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم... تو... پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو... بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریایی است
کی توان نهفتنم باشد
با تو این سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو، می خواهم
بدوم در میان صحرا ها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها

بس که لبریزم از تو، می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم

آری، آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست